شجاعت شهید حجت الاسلام نواب صفوی
شجاعت شهید حجت الاسلام نواب صفوی
روزی شهید نواب صفوی پیشنهاد کرد که از نجف تا کربلا برای زیارت حضرت ابا عبد الله الحسین ـ علیه السلام ـ با هم برویم. موافقت کردم و بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی به راه افتادیم. هوا تقریباً تاریک شده بود که ما در راه نجف ـ کربلا قرار گرفتیم و هنوز بیش از چند کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که مردی تنومند و قوی هیکل از اعراب بیابان نشین جلو ما را گرفته و با صدای خشن به ما فرمان ایست داد.
در زیر نور مهتاب، خنجر آذین شده ای را که مرد عرب به کمر داشت دیدم و یکّه خوردم، امّا سید، آرام ایستاد. مرد عرب با خشونت گفت: هر چه دینار دارید از جیب هایتان بیرون آورده و تحویل دهید. من ترسیده بودم و می خواستم آن چه دارم تحویل دهم که یک مرتبه متوجه شدم شهید نواب صفوی با چالاکی، خنجر مرد عرب را از کمرش بیرون کشیده، برق آن را جلوی چشمان آن مرد مهاجم قرار داد، و با قدرت، نوک خنجر را نزدیک گلویش قرار داده و با کمال شهامت به او گفت: ای مرد! با خدا باش و از خدا بترس و دست از زشتی ها بردار! من از سرعت عمل و شجاعت بی نظیر سید متحیر شده بودم و مات و مبهوت به هر دوی آنان نگاه می کردم. با دیدن این وضعیت مرد عرب با کمال شرمندگی ما را به چادرش جهت استراحت دعوت کرد. نواب صفوی فوراً دعوت او را پذیرفت. برای من تعجب آور بود، به سید گفتم: چگونه دعوت کسی را می پذیری که تا چند لحظه قبل می خواست اموال ما را غارت کند. سید گفت: این ها عرب هستند و به میهمان ارج می نهند و محال است خطری متوجه ما باشد. آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتیم و سید آرام خوابید، امّا من تا صبح نگران و بیدار بودم و تمام شب در این اندیشه بودم که ممکن است مرد عرب هر دوی ما را نابود کند. سید، نیمه شب برای نماز برخواست و با آوایی ملکوتی با خدای خویش به راز و نیاز پرداخت و فردای آن روز با هم عازم کربلا شدیم... .
این خاطره، در طول پنجاه سالی که از آن بزرگ مرد به خاطر دارم، همیشه نوازشگر روح و روان من بوده است. هنگام شهادتش، اشک بی اختیار بر دیدگانم جاری کشته و با تمام وجود، فراق یاری وفادار و مرد الهی را حسّ می کردم.[2]
سحرگاهان بیست و هفتمین روز دی ماه 1334، مصادف با شب شهادت حضرت فاطمه زهرا ـ سلام الله علیها ـ، لحظات عروج قهرمان عالم تشیع حضرت نواب صفوی بود که جانش با نغمه توحید دمساز افتاد و افتخار حماسه سازی در راه احیای ارزش های الهی و اعتلای پرچم حق در اقصی نقاط جهان را به نام خود ثبت کرده بود.
«نواب صفوی با کرامت و بزرگواری خود احترامش را به من تحمیل کرد و من هنوز هم هرگاه صدای آژیر آمبولانس ها را می شنوم، بدنم می لرزد و به یاد شب شهادت نوّاب می افتم که نوّاب با عشق به یارانش می گفت: خلیلم، مظفّرم، محمّدم عجله کنید، غسل شهادت کنید. جدّه ام حضرت زهرای مرضیه ـ علیها السلام ـ منتظر ماست.»[3]
پي نوشت :
[1] . شهید سید مجتبی نواب صفوی در سال 1303 در یکی از محلات تهران چشم به جهان گشود. پدر بزرگوار وی آقا سید جواد میر لوحی عالمی متدین و آگاه بود که با ظلم و ستم مبارزه ای پیگیر داشت و با تهاجم فرهنگی استعمارگران همواره در ستیز و مبارزه بود. سید مجتبی در سال 1321 هـ.ش تحصیلات خود را به پایان برده و در خرداد 1322 در شرکت نفت استخدام گردید؛ امّا آگاهی دینی و هشیاری اجتماعی وی موجب می شود که او در شرکت نفت آبادان به عنوان اعتراض به اهانت یک فرد انگلیسی به یک کارگر مسلمان، به همراه برادران دینی خود علم مبارزه بر افراشته و آن گاه راهی حوزه علمیه نجف اشرف گردید. سید در سال 1329 اندیشه های حکومتی خویش را در قالب کتاب (جامعه و حکومت اسلامی) منتشر کرد. نواب در سال 1332 به شهر پیامبران (بیت المقدس) سفر کرده و در کنگره اسلامی نطقی حماسی را به زبان عربی ایراد می کند. شهید نواب صفوی بعد از عمری با برکت و سراسر حماسه و مبارزه در 27 دی ماه 1334 هـ.ش به جرم دفاع از ارزش های اسلامی، توسط رژیم محمدرضا پهلوی به شهادت رسید.
[2] . ابن سینای زمان، ص 86.
[3] . نشریه یالثارات، ش 163، ص 7.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}